حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

حسنا جان

خاطرات 17 ماهگی

1394/2/9 17:05
263 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

9 روز از دومین ماه از  بهار 94 رو پشت سر می گذارم   هوا هنوز اونقدر مساعد نیست که مامان و بابابی منو ببرن پارک من عاشق به قول خودم آپ یعنی تابم سوار تاب میشم مگه دست بر می دارم تا اینکه با جیغ و داد پیاده میشم چیکار کنم دوست دارم دیگه ....

3 اردیبهشت عروسی پسرخاله ام مسعود بود جشن عروسی خیلی بهم خوش گذشت هی نانای می کردم مامانم خیلی سعی کرد ازم عکس بندازه اما خودمونیم نمی تونست چون زود قطع می کردم نا نای کردنم رو ....

اما بعد از این مراسم  تا الان مریضم  2 روز بعد از اون حالم بدجور بهم خورد شبام همش تب میکردم و مامانی مهربونمم ازم مراقبت میکرد شب و تا صبح بیدار می مونند ....

بهتون بگم  خاله ها امان از دیشب که با اینکه تب نداشتم اما مامانم میگه هی شبو بیدار می شدمو گریخ میکردم نمی دونم چرا.... خوب دوست دارم مامانم مثل شبای قبل بازم  بغلم کنه و بوسم کنه  امروز حالم بهتره ....

دیروز بابایی ماشین خریدش... یه ماشین پراید سفید ...خیلی خوشگله با دیدنش کلی ذوق کردم چون ماشین بازی دوست دارم روی ماشین بابا بزرگم  دونه عکس اسبه  که من بهش می گم ( بود بود )  بابابزرگم که دنبالم میاومد بغلم می کرد و با اون بود بود بازی می کردم ...

راستی خاله ها مامان نتونسته  منو از شیر بگیره چون من توی مذاکرات گریه موفق شدم و مامانی رو تسلیم خودم کردم و فعلا شرایط تحریم لغو شده .....

 

حسنا جونم

 

این روزها ... گاهی صد بار دست های کوچولوتو می گیرم و نگاه می کنم  و می بوسمشون ...

انگار خدا را در مشت های تو پیدا کرده ام . به چشم هایت بوسه می زنم .به لبانت چشم میدوزم

و به مروارید های سفیدی که  مهمان دهانت هستند .

با تو بازی می کنم و در آغوش می فشارمت .

 «آرام درگوشت میگویم  می دانی چرا خدا تو رو به من داد ؟

  برای این که روزی هزار بار ازاو تشکر کنم ...»

 

پسندها (4)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حسنا جان می باشد