خاطرات زندگی
سلام بود و نبود مامانی
این هفته سعی کردم شیفتای خبرم رو کم کنم تا بیشتر پیشت باشم در واقع با شما بودن = زندگی
شب بابایی شیفت بود من و حسنا تنها با هم دیگه کلی دالی بازی کردیم طوری که گردن درد گرفته بودم و شما در عوض سرحال اومده بودی شب خوابت نمی برد همش با اون دستای کوچولوت می زدی توی سرت و هی ووول می خوردی که باز مامانی به دادت رسید بغلت کردم و لالایی گفتم تا اینکه خوابیدی اونم به سختی .....
صبح من دیرتر از شما بیدار شدم اما میشنیدم .... ماشینت رو به دست گرفته بودی و با خودت هی می گفتی قان قان قان در در بابابا معلوم بود دلت در در میخواد آخه خیلی به مامان جونت وابسته شدی نزدیک ظهر می دونی باید بری دردر ....
نزدیکای ظهر بامامانی داشتی آشپزخونه رو تمیز میکردی که یهو از دستت قابلمه سفالی افتاد و شکست خودت دستت رو اوردی جلو یعنی بزن از روی دستم آخ مامان جووووووون تو چقدر نازی همه اداهات برام شیرینه
تازکیا یاد گرفتی پول سکه رو داخل صندوق صدقات می ندازی و خودت خودت رو تشویق میکنی و به پول می گی پو پو
دندون دومت از سمت چپ هم داره در میاد الههههی فدای اون مرواریدات بشم مامانننننننننننننی