خاطرات 17 ماهگی
سلام 9 روز از دومین ماه از بهار 94 رو پشت سر می گذارم هوا هنوز اونقدر مساعد نیست که مامان و بابابی منو ببرن پارک من عاشق به قول خودم آپ یعنی تابم سوار تاب میشم مگه دست بر می دارم تا اینکه با جیغ و داد پیاده میشم چیکار کنم دوست دارم دیگه .... 3 اردیبهشت عروسی پسرخاله ام مسعود بود جشن عروسی خیلی بهم خوش گذشت هی نانای می کردم مامانم خیلی سعی کرد ازم عکس بندازه اما خودمونیم نمی تونست چون زود قطع می کردم نا نای کردنم رو .... اما بعد از این مراسم تا الان مریضم 2 روز بعد از اون حالم بدجور بهم خورد شبام همش تب میکردم و مامانی مهربونمم ازم مراقبت میکرد شب و تا صبح بیدار می مونند .... بهتون بگم خاله ها امان ا...
نویسنده :
مامانی و بابایی
17:05